;
قلعه ی خیال آدم ها چگونه ساخته می شود؟
آن بنای فراواقعی وهم!
هم آن جا که در فاصله ی اندک از آگاهی و شک است.
هم آن خیالِِ آدمی که چون بادکنکی است با نخی بلند در دست خویشتن یا دست دیگری و پریشان است در دست باد!
کار هنر برای من یک واکنش خودآگاه است به شیوه ی هیجان انگیز و غریزیِ تخیلِ افسارگسیخته.
خیال ورزیِِِ مهار ناشدنی در مورد همه چیز. کیفیتی که خوشی ها و حسرت هایم به آن ربط دارد!
دل در گرو شوخی های مهلک با خودم بسته ام در نمایشی از انهدام شکوه انسانی.
با بازنمایی آدم های دور و برم، "شهروندان درجه سوم".
می توانم نام این ولگردی خیال با پاهای هرزه گرد را بگذارم، "پیاده روی با مغز"!
ما در حال تخریبِ بی رحمانه و انتقام جویانه ی زیبایی کلاسیک هستیم. اما ایدئولوژی های مرسوم بازدارنده اند، آن تلاش های مذبوحانه در جهت ساختن تصویر کامل، دنیای غیرقابل پیش بینی مرا مشوش می کند.
نمی گذارد احساس کنم هنر امری ساده است ولو عجیب.
اما سرچشمه ی همه این ها در جایی است که دقیقن واضح نیست مانند خوابی که با چشمانی کاملن باز یا ناگشوده، شاید نیمه باز دیده ام. چونان تجسم وهم، مثل تماشای طولانی پروانه ای از فاصله ی خیلی دور یا بسیار بسیار نزدیک، مثل خاطره ی پرسه های طولانیِ سالهای کودکی و نوجوانی در باغِ بزرگِ پرنده و گل و درخت و جانور؛باغِ پدربزرگ.
باغِِ قلعه های فراواقعی!
حالا اگر روزی در باغچه ی خانه ام، یک پای ظریفِ زنانه با جورابِ تور توریِ مَجِنتا، که در پوستش لکه هایی کبود نمایان است و بال هایی بزرگ وآبستره با رنگمایه ای از قرمز هندی و آبی لاجورد در زمینه ای سیاه به آن متصل است، ببینم، خیلی هم غافلگیر نخواهم شد.
دوست دارم این طور فاصله ی بین خاطره، تخیل، زندگی و خلق کردن را به صفر نزدیک کنم، پس راهم را به سوی آن قلعه، در مقصدی ناشناخته کج می کنم.
نقاشی می کنم با کمی پوست و گوشت و خون!
و می دانم کافی است!
امین باقری. پاییز 93