;
ساده آغاز شد، سفر، دوچرخه ، دل به جاده دادم ، بی تکلف و بی مهابا ،
تخت جمشید را ندیده بودم و خجالت میکشیدم و اصلا کجا را دیده بودم ،
همه ما سفرهایمان را به تعویق میاندازیم آنقدر که آن سفر
محتوم فرا میرسد و به هیچکس فرصتی دوباره داده نمیشود
و این ترس بود که درنگ را جایز ندانستم
درست روز اول فروردین هزار و سیصد و نود ویک، صبح رود راه افتادم
شاید این آخرین فروردینم باشد. ساعت تحویل سال بین راه بودم (وهن آباد!!)
چای و خرما هم شیرینی عیدم شد و هم اولین صبحانه سفرم.
باری سنگین بر ترک دوچرخه شوری بزرگ در سر و شوقی غریب در دلم بود ،
آیا به مقصد میرسم؟؟
در میان آن همه ات و آشغال ترک دوچرخه ، قلم مو ها و ابرنگ با چند مقوای سفید هم بود. چه خوب میشود نقاشی هم کشید و برای اولین نقاشی چه سوژه ای بهتر از
دریاچه سحر آمیز حوض سلطان با تنهایی و صامت با شکوهش.
با این اولین نقاشی داستانی آغاز شد شورانگیز و بی همتا . داستانی سرشار از نادیده ها کشف و شهود ها
و در ادامه ی راه هرجا فرصتی فراهم شد برای درنگ و آرامش ،حتما بساط کاغذ و آبرنگ هم چیده شد ،
و سعی بیهوده ای برای ثبت ان زیبایی و جذبه که مرا از خود بیخود میکرد ،
از فرش رنگارنگ بهاری گسترده بر سر راهم تا سنگ های فرو ریخته از کعبه زرتشت.
قوت و ضعف هر کدام از این این یادداشت ها مستقیما و حتما به تلاطم درونی و حس و حال ان لحظه و ساعتی بستگی داشت که قلمی را در دست و قلبم را در دست دیگرم محکم گرفته بودم.
و چه رویاهایی که سر آغازیدن داشت و مجالی نیافت
و به حسرت هایی علاوه شد که قوت غالب این روزها و سال هایمان شده
تا کی و کجا فرصت و ادامه و مجال راه داشته باشم.
ناصر ثانی اسفند ماه 1393