;
در یکى از شب هاى میانى دههى هفتاد مادرم خوابى دید که سرآغاز فصلى دشوار از زندگىمان بود ، او دچار بیمارى مبهمى شد که ریشهاش بر اساس آنچه پزشکان مىگفتند ضایعات روحىِ باقى مانده از وقایع گذشته بود . بیش از یک دهه از آن شب گذشت تا مادر پرده از خوابى برداشت که تا پیش از آن پنهانش کرده بود، او از جاندار مجهول الهویه و رُعْب آورى سخن مىگفت که در خوابش بسرعت بزرگ شده، بگونهاى که او در وضعیتى برزخ گونه تلاش مىکند از خواب برخیزد. مادر در این سالها تنها یکبار راضى شده درباره ى آن شب حرف بزند و هربار در مقابل پرسشهاى احتمالى از روایت آن شب پرهیز مى کند، هیولایى که علىرغم خواستش همچنان با او بوده است. مجموعه ى ماهى بزرگ برداشت ذهنى ست از بیست سال زندگى و مشاهدات من از روزمره زنى که با یک هیولاى رام شده و زخمى زندگى مىکند.