;
هنگام بارش برف ما به فکر فرو نمیرویم، فکر بر ما میبارد. ایدهها روی ما می افتند ولی ما همه آنها را جمع نمیکنیم. قبل از اینکه دریابیمشان آب میشوند. تعدادشان به حدی زیاد است که خود را غرق میبینیم. حتی اگر در حال حرف زدن باشیم، چشممان دنبال میکند، سَبُکیِ دانه برفی را که مانند پر تلوتلو میخورد و در رسیدن آب میشود. یا اگر دوستان و فامیلش که دانههای برف دیگر باشند، که قبل از او مسافر بودند و راه افتاده بودند و بعد از تلفات بیشمار سطح را از خود بپوشانند و باهم یکی شوند و بدون خونریزی منطقه را بگیرند، آن دانهی موردنظر شما که مانند پروانهی آزاد دنبال کردید، به خانوادهی خود خواهد پیوست که فرقی با آب شدن ندارد. شکلِ زیبای کریستالیِ دانهی برف هم که زادهیِ چشم مسلح است و هنرمند خلعِ سلاح شده در ذهنش آن را ساخته. نقاشیهای سهیل مختار هم، داخل این قصهی پیچیده جا دارد و هم در بیرونش. مختار دانههای بیشتری را دنبال کرده و در میانهی راه و قبل از رسیدنِ به سطح ثبت کرده است. تا آخر مسیر با آنها همراه نشده و تا جایی که توانسته در هر نقاشی آن برف دانهها را نقاشی کرده. آنقدر حالت بارش و پُر دارد که گویی بیرون کادر نقاشی هم زندگی به همین شکل است. هیچ حرکتی ندارد. در نقاشیها سرها و تنها نه از جایی میآیند و نه به جایی میروند. همانند یک فایل دو ثانیهای از یک انیمهی ژاپنی که بارش باران را نشان میدهد. تا ابد ادامه دارد...
چراغها و شمعها نشانِ یافتن است. در حقیقت برفِ در حال بارش در هنگام شب با نور چراغ است که دیده میشود. برای تصور بهتر یک تیر چراغ برق را در ذهن بسازید و شعاع نور دورش و رقصنده دانههای برف را. نقاش به تکرار چراغ قوه و جرقه و شمعِ روشن در نقاشیها آورده. هر سه نشانهی کشف است. آن یافتمِ معروف. در یک نقاشی از مختار جایی که انسانی بر زمین خیره شده و تعدادی خیار روی شانهاش قرار داده و بر روی خیارها نقاشیِ جرقهای است. آن جرقه همان یافتم است. همان برقِ چشم است که بیرون زده. کمی شبیه به لحظههای تنهایی دانشمندان است. در نقاشی دیگری فردی دیگر به همان شکلِ قبل به دانههای برف روی زمین خیره شده و دو شیء که شبیه به شکل دروازه است در روبروی آن قرار دارد و پشت آنها تعدادی شمع. اگر همان شئ چوبی بود، به مانند حرف Y برعکس، میشد شبیه به شاخهای باشد که در بیابان برای یافتن آب استفاده میشد. روشی که "دازینگ"۱ نام دارد و هیچ منطق عقلی آن را پشتیبانی نمیکند. همهی چهرهها مسخِ کشف شدهاند. بالای سرشان المپ روشن شده.
آنها چیزی از برف و زمان بارش را پیدا کردند که ما نمیدانیم. درست مانند تجربهی فردی هر یک از ما در مواجهه با برف و بارش. در نقاشی دیگری در ابعاد بزرگ سری بی بدن را میبینیم که سوار بر چیزی شبیه به قایق است، به همراه سه جرقه در میان نیزارها. لحظهای دقیق از زندگی نقاش. مکاشفهای که در تنهایی مختار باعثِ گذر به مرزهای تازه میشود. همان راهی که یکباره شروع شد و یکباره پایان نخواهد داشت.
شباهنگ طیاری تابستان هزار چهارصد شمسی