;
در مجموعهی «سرپرنده»، از نوشتههای بیژن نجدی که به گفتهی خودش «در میان آنها سر پرندهای را بریده و پنهان کرده تا خواننده به تحرک و تشنج تشدید شدهی تن و بال و پاهایش خیره شود … پیش از آن که پرنده بمیرد و تحرکش به سکون تبدیل شود … لحظهای که بیشترین آمیختگی را با زندگی و طلب زندگی دارد، آن هم درست در همسایگی مرگ …» الهام گرفتهام و هم از اینرو چون خودش، برای نقاشیهایم شروع و پایانی را قائل نشدم.
تصاویر در داستانهای نجدی آنقدر خود را به رخ میکشند که مخاطب، تمام داستانها را بر پرده ذهنش به نظاره مینشیند و مدام پرندههایی را میبیند که خود را در بطن ماجرایی به در و دیوار میکوبند و اعلام حضور میکنند.
از طرفی به دلیل علاقهام به ادبیات، نمایش و نقاشی، داستانهای او را روایتهای دست اولی یافتم که میان این سه حوزه با صحنهپردازی و کنشهایی میان قهرمانان این داستانها، به مثابهی زندگی واقعی اتصال ایجاد میکند و صحنههایی را به نمایش میگذارد که از دیده شدن مدام، دیده نمیشوند و با نگاهی شاعرانه دنیای ذهنی من را به تصویر میکشند.
–
عاطفه نامآور
تابستان ۱۴۰۰