;
در جنگل بی ترحم شهرها، آنجا که دیو هزار سر طلا و شقاوت به هزار ترفند راه به روشنای روز بسته و از عشق جز خاکستر ی باقی نگذاشته، آنجا که بهت چشم ها از پس جام قفس های آبگینه و سنگ انسان مضطرب را به نظاره نشسته و پاسخی نمی یابد، هنر اما همچنان با بازی رنگ ها به رویا رویی نیرنگ ها می رود و با هزار زبان امید را فریاد می کند.
چرا که حتی در این جنگل عشق زنده است!