;
ما که یک مشت بچهی نفهم بودیم. کسی از ما انتظاری نداشت. بیتربیت کلمهای بود برازنده در قد و قواره ما/من. ('من' یا 'ما' خواندن این جمله به عهدهی خواننده میباشد، هرطور که صلاح می داند.) ما را فرستادند مدرسه که تربیت شویم. آموزش شویم و پرورش، آدم شویم.
اول از الف آغاز شد. اولین حرف. از صدای آ. از آب و آه و آفتاب سرِ صف. به طور قطع اگر صدای آ را خوب در میاوردیم و نوشتارش را درست می نوشتیم دیگر باقی الفبا را هم به همان شکل پیش میبردیم و یاد میگرفتیم. هنوز هم سختی آنچنانی ندارد. مشق است و مشق است و مشق. مشق آ مشق آبادی مشق آبادان مشق آقاجان. آنقدر تکرار میکنیم که به آخر برسیم. الف به الف.
بالاخره مشقِ معلم است و معلم هر چه میگوید حکمتی در آن است. نمیشود که ما مشق کنیم چون معلم دوست دارد که مشق کنیم. خیری و خبری در کار است. آن کلاهی که سرِ الف است اصلا برای ما دوخته شده است. آن را سر ما می گذارند چون سرِ کچل شدهی بچه مدرسهای ما سَردش میشود. نمیخواهند سَرمان بی کلاه باشد. آن کلاه هم چوب دو سر طلاست، گذاشتن و برداشتنش حکمتی دارد به طور یقین. هنوز یارِ دبستانی نیستیم، بچه دبستانیم.
هنوز یاد نگرفتیم که بابا آب داد. ولی دفتر مشق را که داد یادمان است. هنوز الف را مشق نکردیم ولی دفتر را زینت می کنیم به خطِ قرمز با خودکار در دو سمت هر صفحهی کاغذ. با خودکار قرمز یا آبی فرقی نمیکند. قرمز که باشد حواسمان بیشتر جمع میشود مبادا که عبور کنیم.
چشم به تخته سیاه یا سبز میدوزیم. به دست و گچِ در دستِ معلم. الفِ اول را با پهنای گچ روی تخته سیاه می نویسد. با سرعت کم و صدای دلخراش. کلاهش را هم با همان دلخراشی به سَرَش میکند. حال نوبت ماست. از سمتِ راست خط اول، آن بالای بالا شروع میکنیم به نوشتن الف، با کلاه یا بی کلاه و تا آخر میرویم. هنوز آنقدر نوشتن بلد نیستیم که با نامِ او شروع کنیم. سرآغاز ما بی نامِ اوست. بخت شومِ ما همینجا رقم زده شد. سرآغاز الف است. کلاهش هم پیشکش.
الف را از بالا به پایین میکشیم و روی خطِ دفترِ خط دار تمامش می کنیم. حالا نمیدانیم برای کلاهش جایی هست یا نه. اما اگر معلم با کلاه بخواهد کلاهی برایش میدوزیم. حالا الف دوم را شروع میکنیم. چقدر فاصله نیاز است بین آ تا آ نمیدانیم. به دست دبستانیِ کناری نگاه میکنیم. در گیجی گویِ سبقت را از یکدیگر ربودهایم. آغاز به تکرار که میکنیم کمی آسان میشود. نه قد و قوارهی الفها باهم یکی است و نه کلاهشان به یک اندازه و نه فواصل میانشان. ملغمهایست شبیه به تقویم دیواری یک زندانی. با همان خِنگی هفتسالگی هم میشد فهمید که چقدر آن صفحه زشت بود.
ادامهاش را همه میدانیم. که چقدر نوشتیم. با تنبلی و یا پشتکار. پر کردیم صفحهها را با الفهای بی زبان. سیاه کردیم کاغذ را از تار و پود. اما لذت را چه زود از دست دادیم در این تمرینِ تکرار. زرنگیمان را بکار بردیم و درشت نوشتیم که زود به آخر برسیم. خودمان را به درست خر فرض کردیم و معلم را خرتر. آ را کشیدیم تا کِش بیاید و خط را یکی در میان جا گذاشتیم. به کجا میرفتیم چُنین شتابان جز خیابان. چه کسی دنبال ما بود و یا ما به دنبال چه کسی. چه کسی کُشت این عشق و شور و شوق را در اول راه. آنها که ریز ریز دانه دانه نوشتند کجا را فتح کردند. ما که فرصت را در نَنِوشتن میدیدیم عَلمدار کدام سپاه شدیم. آن معلم به کدام ما افتخار کرد. چقدر حقیر و کوچک است این کلمهی افتخار.
کدامِمان نام کدام معلم را برای کدام کارش به یاد دارد. کدام چوب ما را آدم کرد. کدام چوب و فَلَک معلمِ ما را آدم کرده بود. آن معلم اگر آدم شده بود که چوب دستش نبود. ایستادن رو به کدام گوشهی کلاس گشود دری برای ما. جریمه دیگر چه کشکی بود. به قول یک دوست، آنها که چوب نَداشتند معلمی و بازجویی را در کا.گ.ب آموزش دیده بودند.
خوبها دیگر که بودند؟ بدها را به یاد دارم، عزیزترین دوستانم. گم کردیم یکدیگر را در غبار روزگار و نبردیم از یاد خاطرات یکی ماندن را. نفروختیم یکدیگر را به دَردِ چوب.
از کجا آمدهاند این نامعلمان؟ تحقیر را چه کسی به آنها یاد داده؟ هرجا را که نگاه کردیم تا چشم میدید نامعلم بود و در میانشان تکههای از هم گسیختهی حقارت که الفبایش کرده بودند و دلشان تکرارش را میخواست. قرار نیست معلمهایمان را درمان کنیم یا انتقام بگیریم، شبیه آنها نباشیم کافیست.
پ.ن; در میان این جماعتِ آموزگار به طور یقین بودند کسانی که بذر پرسش و شوق جست و جو و یادگیری را در دل دانشآموزانشان کاشتند. دستشان را باید بوسید. بخت با ما یار نبود که نصیب ما نشد.
شباهنگ طیاری - زمستان هزار چهارصد شمسی