;
از دست
باوند بهپور
بیا! بیا! صنما! کز سر پریشانی / نماند جز سر زلف تو هیچ پابندم (سعدی)
ملَکا! مَها! نگارا! صنما! بُتا! بهارا! / متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری (سعدی)
خطاب عجیبی است «صنما!» بت را صدا زدن؛ کسی که نه پاسخ میگوید، نه میشنود. نه نگاه میکند، نه میبیند ... یا شاید هم عجیب نباشد. فکرش را که کنی میبینی به یک معنی همیشه بت را صدا میزنی. خواست واقعیت همواره اشیاء را فرامیخواند.
از بس که در نظرم خوب آمدی صنما! / هر جا که مینگرم گویی که در نظری (سعدی)
در دوست داشتن اشیاء چیزی دلنشین هست: ثباتشان در رابطه. چیزی را که جایی میگذاری همانجا میماند. جای دیگر نمیرود. در ثبات اشیاء امنیت هست. کسی را که میخواهند دیوانه کنند اشیاء خانهاش را در غیابش جابهجا میکنند. اشیاء وفادار و ثابتقدماند. ترک نمیکنند، خسته نمیشوند. درشان توقع و رنجش نیست. میشود بهشان عادت کرد. به آسانی میتوان دوستشان داشت. اسباب شادیاند.
تو چه پرسی که: «کدامی؟ تو در این عشق چه نامی؟» / صنما! شاه جهانی! ز تو من شادِ جهانم (مولوی)
شگفت است که به جای اینکه بتان را از فرط زیبایی انسانگونه و انساننما بدانند، نهایت زیبایی را به بت نسبت میدهند و معشوق را در منتهای زیباییاش به صنم تشبیه میکنند.
همه عالم صنم چین به حکایت گویند / صنم ماست که در هر خم زلفش چینیست (سعدی)
اشیاء مؤدبانه بیرون میمانند. اساساً بیرون را به اشیاء میشناسند. چیزها اطراف خود فضا میسازند. فضا را بدون اشیائش نمیتوان فهمید. اشیاء، فضا را میسازند. بیرون را اشیاء میسازند. بدون اشیاء کیفیتی در فضا نیست. کیفیت را باید به اشیاء آویخت تا بیاویزد. اگر اندیشه به اشیاء جان میدهد، اشیاء به مفاهیم تن میدهند. بدون اشیاء، صورتی و چهرهای در کار نیست و چبزی ظاهر نمیشود. بدون اشیاء، مفاهیم از سکه میافتند. سکه مانند بت از ابتداییترین اشیائی است که ارزش را مجسم میکند. ارزش اقتصادی را در ابتدا با سکه فهمیدند و هنوز میفهمند. اینکه چیزی چهقدر میارزد اساساً یعنی چند سکه است. این میزان طلا یا نقره. حتا اسکناس هم نه. اسکناس، مفهوم است اما سکه مفهومی انتزاعی نیست. اسکناس را در انگلستان سندی میدانند که به بانک میگوید در قبالش چه تعداد سکه بپردازد. سکه اما تجسد ارزش است. از دست رفتن و به دست آمدن، دربارهی سکههایی است که در دست مینشینند یا از کف بیرون میروند. اشیاء اساس هر معاملهاند. دستاورد را به اشیاء میسنجند. با اشیاء، نفع و ضرر را میشمارند.
سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست / از بهر این معامله غمگین مباش و شاد
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ / در معرضی که تخت سلیمان رود به باد
حافظ گرت ز پند حکیمان ملالت است / کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد
ویژگی اشیاء است که بیرون میمانند. همیشه توصیه میکرد به عشقِ چیزی بیرونِ خودت زنده باش! راست میگفت. اشیاء برای دوست داشتن جادست فراهم میکنند. این کارکرد بت است. اینکه میتوان آرزو را بر آنها آویخت. اشیاء آرزو را برمیانگیزند، ذخیره میکنند، تداوم میبخشند و آزاد و رستگار میکنند.
ز دست دیده و دل هر دو فریاد / که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد / زنم بر دیده تا دل گردد آزاد (باباطاهر)
صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه / به دو جام دگر آشفته شود دستارش (حافظ)
اما اشیاء ضمناً ذخایر صورتاند. عواطف را میتوان در اشیاء ذخیره کرد؛ همچنان که اصوات را در صفحهی گرامافون حک میکنند تا باقی بمانند و بعداً فراخوانند. اشیاء را میشود خواند. تعریف نقاشی نیز جز صورتهای خواندنی نیست.
هر نقش نقاش، آرزو را در خود ذخیره میکند؛ فریادی است ساکت و ذخیره شده برای مدتی.
فریاد ز دست نقش فریاد / وان دست که نقش مینگارد (سعدی)
طبیعیترین صورت نقاشی طبیعت بیجان است؛ چرا که اشیاء را کنار هم میچیند تا صورت و آرزو و عاطفه را برآنها بیاویزد. نقاش طبیعت بیجان میداند که برای گفتن هر حرفی و انتقال هر احساسی حضور بطری و کوزه و گلدان کافی است. همچنانکه صفحهی سیاه و دایرهای گرامافون برای ضبط هر سمفونی یا هر قطعهای در هر دستگاه و مقامی با هر پیچیدگی کفایت است. عجیب است که به آن گفتهاند «طبیعت بیجان». اساساً تنی است که قرار است جانی در آن حلول کند. چون هر نقاشی، نقاشی جان است. صحنهی بیجان که ارزش کشیدن ندارد.
نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند / همه اسماند و تو جسمی! همه جسماند و تو جانی! (سعدی)
میگفتمت که جانی، دیگر دریغم آید / گر جوهری به از جان، ممکن بود تو آنی! (سعدی)
بزرگترین ایراد جان، آن است که از دست میرود و باقی نمیماند. طبیعت بیجان، جانِ ذخیره شده است؛ جانی که چون به دست نقاش آید، دیگر از دست نمیرود.
زین دست ...
زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را (سعدی)