;
از موهبت تبر
کنار زنده رود
در گذشته ای دور
درختانی را روبه روی خود دیدم
با ریشه هایی یخ زده
آن لحظه
قصد نقاشی کردم
سه پایه را روی برفها گذاشتم
نفسی عمیق کشیدم
و مسخ شدم
در این مسخ شدگی خود را دیدم
در برابر آینه
و از آن روز درختانم ریشه ندارند
بی برگند
بی میوه
چه زمستانی است
طولانی
و من
از آن روز
بی طاقتم
نگرانم
آرزویی دارم
و به آواز حزین
زیر لب با خود میگویم
هر روز
تکرار نجوایی
روزی روزگاری
آیا
ساقه ها باز برویند از خاک
و بزایند بته ها چند جوانک به ردیف
و درختانم باز
با ریشه
پر برگ
سبز
عمادی
شهریور ۱۴۰۲