;
"در حدود دقیقهی ۷۶ فیلم [مهر هفتم] از اینگمار برگمان دختری توسط مردم و کولیهای شهر به نردبان کشیده شده و ژاندارکوار آتش زده میشود اما در این حین او بدون هیچ تقلایی تنها [نگاه] میکند و میسوزد ..."
شخصیت بالا اقتباسیست از فرشتهی نشسته در اثر [ملانکولیای اول] از آلبرشت دورر؛ در این اثر فرشتهای را میبینیم که نشسته و با پرگاری معلق در دست خیره نگاه میکند. او انگارهایست از استیصال وُ درماندگی، وَ در چشمهایش همانگونه که ژولیا کریستوا مینویسد: "سوگوار یک ابژه نیست بلکه سوگوار یک چیز است"؛ یک چیز مبهم و نامعلوم، "یک خورشید موهوم که هم پرنور است و هم بینور"
ملانکولیا -فرشته- منفعل نیست اما گویی در این تابلو و در میان این نشانهها، نمادها و ادوات در جهت رسیدن به نور دوردستِ بالای این چیدمان گیر افتاده است شبیه به انسانهای معاصری که ما باشیم درصدد انجام کار و کنشی، اما با بدنی افسرده و اندوهی ناگفتنی فقط نگاه میکنیم.