;
آنچه در مجموعهی «همهی دیگرها» اهمیت دارد، کاستن است نه افزودن. خطوط، سایهها و نقشها اضافه نمیشوند تا نشانگر طرحی از یک چهره باشند، بلکه هرچه هست صحنههایی از رفتن است. رفتن و جا گذاشتن.
رنگها سایه میشوند، خطوط از هم میپاشند، کناره میگیرند، به حاشیه میروند و در نهایت راه را برای چیزی باز میکنند که دیگر یک چهره نیست، یک چهرهی بیچهره است. شمایلی است که از آن چهره زدایی شده و حالا میخواهد فارغ از هرگونه نقش، مسئولیت و هویت اجتماعی به حیات خود ادامه دهد. اینجا دیگر ما با یک انسان خاص متعلق به یک طبقه و نژاد خاص سر و کار نداریم، بلکه با نوع انسان مواجهیم، انسانی که نقش و نگار نیست، انسانی که گوشت هست و رگ و ریشه، انسانی که درون و بیرونش یکی شده و انگار همهی انسان هاست، همه ی چهرهها و نقشها، همهی دهانها که فریاد میزنند، حرف میزنند، سخن میگویند، همهی چشمها که خالی شدهاند و حالا به جایشان، چشمخانههایی برای هزاران چشم مانده است.
در این مجموعه انسانی به تصویر کشیده شده که خطوط چهرهاش قرار ندارند، هر لحظه از خود میگریزند، پیوندهای تازه ایجاد میکنند و هر لحظه به هیئت دیگری در میآیند. هیئتی از همهی دیگرهای تاریخ.
یحیی محسنپور