;
اطمینان به حضور مداوم افراد خاص آدمی را در توهمی از تعلق و امنیت فرو میبرد، به گونهای که غیبت ناگهانیشان ویرانگر و تکاندهنده خواهد بود. در آن لحظه است که به تمام « بودن»های دیگرِ زندگیات هم شک میکنی و از خود میپرسی: آیا واقعا کسی در این جهان هست که به من «تعلق» داشته باشد؟
این وضعیت، معمولأ بعد از یک تجربهی «از دست دادن عمیق» اتفاق میافتد؛ وقتی پرنده رفت که رفت!
وقتی از دروازهی «انکار» به نبودن عزیزی از دست رفته یا معشوقی غایب مینگری ، به مرور، سایهای از حضور را در کنارت احساس میکنی. مرزی بین حضور و غیبت. گاهی حتی سنگینیِ جسمش را در آغوشت احساس میکنی، گویی حضور متوهمانهی او را در بغل گرفتهای و با خود حمل میکنی. عجیبتر اینکه دیگر حتی حضور آنها که هستند و در کنار تو زندگی میکنند نیز برایت قطعیت و آرامشی به همراه ندارد. همه را در هالهای از حضور و عدم میبینی.
در واقع حضور پیشبینی نمیپذیرد. هر کسی ممکن است لحظهای دیگر نباشد. این آگاهی همچنان که میتواند تو را از پای درآورد، ممکن است بندهایی را از پایت بردارد که تجربهای ناب از آزادی را با خود به همراه دارد.