;
بی سر و صدا شروع شد. شهر را مانند آدمی پرتناقض و اسرارآمیز بر تن، بین آدمها پرسه میزنم. آدمها! سنین مختلف، اندامهای مختلف، چشمهایی انباشته از رازهای گوناگون. صدای او را میشنوم، ولی نمیتوانم ببینمش. او میخندد. یک خندهی بلورین! کلمات بیمعنی میشوند. پرندهای دیده نمیشود. او عاشق پرندههای شهری بود وقتی دستهجمعی بر فراز خیابانها و ساختمانها پرواز میکردند. ما آنجا شاهد بودیم. آزادی رئوف نیست. هیچچیز کامل نیست. این را هیچکس نگفت.