;
گلها همواره مصداق زیبایی و در عین حال نماد فناپذیری بودهاند. چه آن هنگام که به یار و معشوق تقدیم میشوند و چه هنگامی که در شعر یا نقاشی، استعارهای از هستی رو به زوال را میگردند. نه اینکه زیبایی محکوم به فنا باشد، اما انگار چندان هم ماندگار نیست. شاید زشتی هم چنین باشد. مفاهیمی از این دست همچون عشق و نفرت، رویا و کابوس، نیکبختی و شوربختی، خوشی و رنج، شادمانی و اندوه امثال آن در تقابل با یکدیگر هستند، اما گویی هر کدام از مفهوم متقابل معنا مییابند. از سوی دیگر همه این مفاهیم نسبی بوده و هیچ کدام ماندگار نیستند. انسان با تجربه همین تقابل و تناظر رشد میکند و به تکامل و آگاهی میرسد. گاه آنچه به نظر دردناک است، آغاز آگاهی یا شعفی در مسیر زندگی است؛ همچون این داستان که «مولانا شمس را گفت: «پس زخمهایمان چه؟» و او پاسخ داد: «نور از محل آنها وارد میشود.»
گلهای کابوس ناقص، رو به زوال، شبحگونه و هولناکند، همچنان که زیبا، آرام و ملایم و غنچههایی برای ادامه حیات دارند. این در حالی است که هیچ کدام پرچم ندارند و در واقع عقیم هستند؛ قرار نیست زیبایی هولناک و زندگی رو به زوالشان را تکثیر کنند. از سوی دیگر انگار میخواهند از تقابل تصویر بازنمودی خود با شکلی انتزاعی و حاصل از لکههای تودرتو عبور کرده و گفتوگویی میان این دو برقرار کنند. همچنان که میان رشد و زیبایی و در عین حال عقیم بودنشان آشتی برقرار است.
شیرین کرمی مفرد