;
«ملک محمد» در سفری بی بازگشت به شهری رسید. به هنگام عبور، ناگهان چشمش به دختری چون پنجهی آفتاب افتاد که از پنجره، چشم به او دوخته بود. ملک محمد یک دل نه صد دل عاشق شد، غافل از این که او دختر پادشاه است ...
این دست ماجراهای پرشور عامیانه که در شبهای برفی پای بخاری هیزمی نقل میشد، منِ خردسال را بر بال خیال به پرواز در میآورد و همراه با ملک محمد از هزار توی پر پیچ و خم طلسمهایی که در راه رسیدن به معشوق چیده شده بود؛ عبور میداد ....
شور و دغدغهای که به واسطهی قصهها و قهرمانانش برانگیخته شده بود، روزی، در جایی و به گونهای باید تراوش میکرد تا جان شیفته را دَمی بیاساید.