;
هنر آتشی است جاودان که در جان میگیرد و لهیبش بر جانهای دیگر سرایت میکند. حکایت من نیز چنین است گاهِ مواجهه با آثار گذشتگان. آن بناها و دستبافتههای گونهگونِ مُنقّش، و آن ظروف و کاشیهای لعابی فیروزهفام، که در تار و پود و ترکها و لبپریدگیشان انگار رازی نهفته است، مرا در پی خود میکشاند. چنیناند جانهای سودایی. راهشان را آغاز هست و انجام نه. تو گویی مقصد همانا پیمودن است. و در این راه البته اثر نیز همچو هنرمند راه میپیماید و این همان صیرورتِ ناگزیر است. رفتهرفته همان گونه که هنرمند، این مجموعه رگ و پی و عصب آفریننده، زایل میشود، اثر نیز رو به انهدام و نابودی میرود و از اینرو به هیچی میگراید. از همین رو بر آن شدم تا با دست یازیدن به سنت خوشنویسی و بهرهگیری از خط نستعلیق، که همانا پیشینهای کهن در فرهنگ ایرانی دارد، این صیرورت و دگرگونی، و این رفتن تا مغاک نیستی، را به تصویر بکشم. و حاصل کار همین آثار نقاشیخط است. آنچه در این آثار به تصویر درآمده ذاتِ درگذر است. پیکرهای که فرسوده گشته و رو به زوال میرود. من کوشیدهام آنِ دگردیسیِ زوال را بیافرینم، امری که معتقدم نه تنها از حُسن جلوهی خط نستعلیق نمیکاهد، بلکه وجه طنازانهتری از آن دیرآشنا را هویدا میسازد.