;
میدانم دردم چیست ولی نمیدانم چگونه و از کجا آغازش کنم . از انتهایش بگویم یا از ابتدایش ؛ شاید بهتر باشد از میانه راه، سر رشته اش را به دست بگیرم . مثلاً از اواسط دهه شصت ،درست هنگامی که در میان انبوهی از کشته شدگان و خیلِ عظیمی از سیاه پوشان به دنیا آمدم .
بی خبر از آن که بدانم جنگ چیست ؟ امّا جنگ بود. یک جنگ بزرگ، یک جنگ سخت، یک جنگ تلخ . که هرگز قرار نبود و نیست مزه اش از دهانم ،از روانم پاک شود .گویی در یک حفره گیر افتاده ام. حفره ای که روز به روز عمیق و عمیق تر میشود و با من قد میکشد ، آنچنان که دیگر حتی اگر بر نوک انگشتانم بایستم و قد عَلم کنم هیچ چشم اندازی نخواهم دید ، جز دودی سیاه و غلیظ که قصد عبور و تمامی ندارد .
می گویند جنگ هشت ساله ما ، پس از جنگ ویتنام دومین جنگ بزرگ قرن بود. که می توانست نباشد ؟ که می شد تمامش کرد ؟ که برای چه این میزان کِشششششششش آمد ؟؟؟
و درد درست همینجاست که تیر میکشد؛ مثال یک ترکش جا مانده، در بدن یک بازمانده . جایی که زندگی های بسیاری ربوده می شود .
البته ، جنگ جنگ است و شوخی بردار نیست ،امّا آنجا که خود تبدیل به یک شوخی بزرگ می شود چه؟ می دانید که خون جاری میشود ؟
جاری میشود و جاری میشود و جاری میشود و چون یک سیل سرازیر شده و هر چه امید و آرزو و تلاش و عشق است ، از بزرگ و کوچک ،از مادر و پدر ،از خواهر و برادر ،از فرزند و حتی بچه ی همسایه ؛آنکه می خواست در کُشتی قهرمان شود .آنکه می خواست فرزندی را ، مادر شود .آنکه میخواست بزودی زود، پدر شود . آنکه می خواست در ریاضی ،معلم شود . آنکه می خواست در اداره ،کارمند شود .آنکه میخواست خانه اش را ، صاحب شود . آنکه میخواست سفری را ،مسافر شود . آنکه میخواست در کتابی ،غرق شود . آنکه میخواست نایب الزیاره مادر شود .آنکه میخواست پای سفره ی عقدی ،عروس شود . آنکه می خواست در بیماری ،علاج شود .آنکه می خواست در بازی های کودکی اش ،بزرگ شود . و اصلا آنکه هیچ کس نبود و تازه می خواست کسی شود ،همه را در یک چشم بر هم زدن به فاصلهٔ هشت سال با خود می شورد و می برد و تمام نشدن ها را ،جایگزین شدن ها میکند .
و من و ما میمانیم و یک حفره ای عمیق، که هرگز پرنخواهد شد و زخمی که همیشه سر بازخواهد ماند.
لحظه ای درنگ کنید . به من گوش دهید . من از یک فاجعه سخن می گویم .
رآضیه اعرآبی