;
خاطره، نه بهعنوان گذشتهای مرده، که همچون شهری گمشده است؛ شهری که در هیاهوی کیهانِ ذهن گاه پدیدار و گاه محو میشود. این شهر، گاه سرزمینی مشترک است و گاه خانهای شخصی، اما همواره ردپایی از ما را در خود نگه میدارد. اگر خاطرات در حافظه نمانند، فقدان قصهگو، قصهها را میبلعد و رشتهی پیوند ما با تاریخ و هویتمان گسسته میشود. خانه، بازماندهای از این قصههاست، از روایت رفتگان و ماندگان؛ تکههایی از یک پازل که در کنار هم به ما میگویند کجا ایستادهایم و چگونه به اینجا رسیدیم. شاید این گونه، مرگِ ناگهانیِ خاطره را پس بزنیم و از انهدام اضطراری آن جلوگیری کنیم؛ زیرا بیخاطره، سردرگم خواهیم ماند، بیهیچ قصهای که بگوید چه شد و چگونه شد.
«غزل فلاحمهر» در “خاطراتِ اضطراری” جستاری را پیش گرفته در میان رگهای در همتنیدهی ذهن و خاطره و شهر