;
شب، وزنی بیپایان دارد، سکوتی که در لابلای سایهها شناور است، گویی غباری خفهکننده بر هوا میخزد. از جایی، صدایی برخاسته، شبیه به نجوای بادی لرزان، که برگهای خشک را با خود به بیراههای میبرد. نه بارانی هست، نه نغمهای از پرندهای دور. تنها یک زمزمه، آرام و گنگ، که در گوشِ شب پیچیده: «منتظر بمان.»
اما این انتظار، برای چه؟
…
زمان، بیاعتنا از میان سایهها عبور میکند، دیوارها نقش عوض میکنند، اما هیچچیز رخ نمیدهد. یا شاید همهچیز رخ داده، در سکوتی که خود را همچون حریری نامرئی بر چشمبهراهی کشیده است. نبودن و بودن.
انتظار، بیش از امیدِ رسیدن، ساختن است؛ زایشی بیصدا در دلِ خلأ. همچون درختی که با هر وزش باد، شکسته نمیشود، بلکه ریشههایش را بیهیاهو عمیقتر به دل زمین میفرستد، آمادهی بارانی که شاید هرگز نبارد.