;
برای من جهان پیرامون، یک دستگاه "شهر فرنگِ" بزرگ است؛ که در مرکز یک "شهربازی" بسیار بزرگتر قراردارد.
من از روزنهی این نمایشگر، بیرون را نظّاره میکنم!
ساعتها، روزها، ماهها و سالها ...
و در ازای آنها، بهای سکهی کوچکی را – که "عمر" است – میپردازم. و از این معامله خشنودم!
ایستادهام در برابر این جعبهی جادو!
میبینم!
میبینم!
نگاه میکنم!
تماشا میکنم!
چشمانم را ریز و درشت میکنم و دوباره میبینم ...
و تا آنجا که در بضاعتم است، آنها را به خاطر میسپارم.
آن وقت؛ هر شیوهای را به عنوان محمل و ظرفی برمیگزینم، برای توصیف آنچه که به یادم مانده.
و این ظرف، گاه قالب یک داستان است! گاه شعری! گاه نقشی!