;
شازده کوچولو گفت: نگفتی اهلی کردن یعنی چی؟ روباه گفت: اهلی کردن چیز بسیار فراموش شده ایست. یعنی علاقه ایجاد کردن .... شازده کوچولو گفت: علاقه ایجاد کردن؟ روباه گفت: البته تو برای من هنوز پسر بچه ای بیش نیستی؛ مثل صدها هزار پسر بچه ی دیگر و من نیازی به تو ندارم تو هم نیازی به من نداری من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود..... شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهم.... گلی هست.... و من گمان می کنم که آن گل مرا اهلی کرده است...... روباه گفت: زندگی من یکنواخت است ولی تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد؛ ولی صدای پای تو همچون نغمه ی موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید به کشید. به علاوه خوب نگاه کن آن گندم زارها را در آن پایین می بینی؟ من نان نمی خورم و گندم در نظرم چیز بی فایده است. گندم زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی اندازد و این جای تاسف است؛ اما تو موهای زرد طلایی داری و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندم زار دوست خواهم داشت..... روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت: بی زحمت مرا اهلی کن هیچ چیز را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت