;
همیشه در زندگی چیزهایی هست که رها میشوند. چیزهایی جا میمانند و دیگر کسی خبری از آنها نمیگیرد. یک مقوای خالی، یک تلویزیون سوخته، یک جعبهی بینراهمانده... و البته گاهی هم یک انسان. همیشه در زندگی انسانهایی هستند که به حال خود رها میشوند. ما آنها را میبینیم؛ در کوچهها، در پیادهروها، در زمینهای پشتی، با همهی عادتهاشان و همهی خواستههاشان و همهی هوسهاشان. و این، عادت زندگیست؛ یک عادت قدیمی... اما اگر این انسان در مقطعی از زندگی از خود رها شده باشد چه؟ اگر برخلاف این عادت قدیمی، دیگر نه روزگار، که انسان، خود بهتنهایی عامل رفتن خود باشد چه؟... در نقاشیهای آنالی طاهریان ما انسانهایی میبینیم مهجور، گوشهگیر، جامانده، که پیش از رها شدن، رها میشوند. پیش از آنکه جا بمانند، بدن متروک خود را جا میگذارند و میروند... انگار دیگر بودنی در کار نیست. انگار انسان از خود و از پیکرش و از همهی آنچیزی که سالها مغفول مانده است، میگریزد. و حالا آنچه بهجا میماند، دیگر نه یک انسان، که صحنههایی از رفتن است... صحنههایی از رفتن و جا گذاشتن.. یحیی محسنپور