;
در شهری در سالهایی دور ـ نه چنان دور که نتوان دیدش ـ کرمی از تار ابریشم سر برآورد؛ نه به اراده و نیروی خویش، که از دستها و نگاههایی که به او خوراک میدادند. آرام و خاموش میرویید، و هر بار که مردم گرد او حلقه میزدند، بزرگتر میشد؛ بیآنکه خود بخواهد یا بداند، به آینهی رؤیاهایشان بدل گشت. در پرتو او جرأت میکردند بیشتر بخواهند، بیشتر ببافند، بیشتر برخیزند.
اما روزی که تیغ فرود آمد و تارش گسست، نه تنها کرم، که باوری در ذهن و جانشان فرو ریخت.
ما نیز بارها در تارهای او پنهان شدهایم؛ گاه طنابش را بر گردن انداختهایم، گاه پوستش را بر شانه کشیدهایم، و گاه تنها از دور نظاره کردهایم.
لادن رهانجام این بار در جستاری سراغ پدیده و افسانهی کرم هفتواد رفته است؛ ماجرای زیست، رشد و مرگ این کرم را در پیرامون و زمانهی خود جُسته و روایت کرده است.