;
گالری اکنون
از کوه سالخوردهای شنیدم که میگفت انسان را در نخستین ساعت حیاتش دیده است. میگفت انسان راست قامت بود و تنومند. سوگند میخورد که انسان بکر، زایا، چقرمه و مغرور بود. و او ناطق بود. چنان شیوا که هر سخنی که میگفت من چون کلام پیامبر گونهای برای خویش تکرار میکردم تا به خاطر بسپارم. در بستر من خفت و خیز داشت. معاشقه میکرد و در آغوششان کودکانی نرمخو پرورش میافتند. مرثیهی باران میسرود. ضیافت توتهای وحشی برپا میکرد و گاه به گاه در گوش من فریاد " سرفراز باد کوه" سر میداد. اما به یاد دارم شبی در لحظه ای هولانگیز، انسان خود را نادانسته یافت. روی به همبستر خویش حیران پرسید:کیست این من؟ ناگهان در آن لحظه رعد بلندی از آسمان گذشت. باد تندی وزید. چنارها هراسان و پنهانی به گوش هم گفتند: " رسید لحظهای که همواره هراسش را داشتیم." یکباره مهتاب رو پوشید و تاریکی سراسر دره و دشت را گرفت. چندی در تاریکی گذشت. نور ماه که بازگشت دیگر نشانی از انسان درآن حوالی نیافتم. او رفته بود. عمری دراز گذشت و پس از هزاران شب و روز، انسان چون گمشدگان راه، لغزان به زادگاهش رسید. او چون شاخهی درخت تاکی که در جستجوی نور است، بر خود تابیده شده بود. گویی رنج سالیان رعشه بر جانشان افکنده بود. قامتش چنان در خویش چمیده بود که هیچ نشانی از راست قامتی نخستین با خود نداشت. پیکرش نحیف و آفتابسوخته، چشمانش دو حفرهی تاریک که به سختی پیش پایی توان دید. چه بر تو گشته است؟ کوه پرسید (و این نخستین بار بود که کوه کلامی از جان خویش گفت.) انسان پاسخی نداد چرا که دیگر ناطق هم نبود. یا آنکه واژه ناکافی بود شاید. خاموش بر بستر کوه خفت. براستی چه بود آن سفر؟ هیچ کس ندانست. حالیا آنچه باقی مانده بود "چمیدگانی" گنگ بودند که آیا اکنون خود را دانستهاند؟