;
«باید اعتراف کرد که خود شهر زشت است. منظرهی آرامی دارد و برای تشخیص آنچه این شهر را از آن همه شهرهای تجاری دیگر، در نقاط مختلف جهان، متمایز میسازد مدتی وقت لازم است. مثلا چگونه میتوان شهری بی کبوتر و بی درخت و بی باغ را تصور کرد که در آن نه صدای بالی است نه خش خش برگی. و خلاصه نقطهایست بیخاصیت. تغییر فصلها را تنها در آسمان آن میتوان دید، آمدن بهار را تنها از تاثیر هوا و از سبدهای گل که بچههای گل فروش از اطراف به شهر میآورند میتوان دریافت. این بهاریست که در بازارها میفروشند.»
آلبرکامو
همه چیز و همه کس را میتوان خرید و البته که در طولانی مدت میتوان به حراج گذاشت و به اندک قیمتی در بازار مالخران به ارقامی برای خریدهای بعدی تبدیلشان کرد و این دایره همیشه بسته و پابرجا باقی است تا انتهای این بازار بی پایان ... گاهی در این معامله برد با مایی است که میخریم و گاه برد با اوست که میفروشد اما در این میان خریدار و فروشنده را موجوداتی فراگرفتهاند که هرگز نمیمیرند، میمانند و برای این ماندن هم تلاشی نمیکنند زیرا که تلاش را کوتاه مدتان روزگار میکنند و ابدیان تا آبادی پایانی هستند و مینگرند ...
زیباییها را دیدهاند و اکنون که به زشتیها رسیدهاند این سیاهی روزگار را تنها فریبی یافتهاند از پس دیگری. اما عجیب آن که آنان نیز زشت شدن و به تاراج رفتن و حراج شدن را پیش از این تجربه نکردهاند و تازگی دارد این عمیقترین نقطهی تنهایی و نگاهی کوتاه بر سر انگشت موجوداتی که هرگز نمیمیرند هم، جای گزیدن را هویدا می سازد.
دکتر محمدرضا شریف زاده
شهریور ۱۳۹