من مردی را می شناختم که خرابی دندان هایش را با قیر پر می کرد. (1364)
من مردی را شاهد بودم که با کودکان بازی بزرگسالان می کرد. (1364_1366)
من زنی را شاهد بودم که پوست صورتش را با نوار چسب به عقب می کشید. (1368)
من زنی را شاهد بودم که دهانش را با صابون می شست. (1369)
من کودکی را شاهد بودم، فقط هشتاد و شش روز. (1392)
من زنی را می شناسم که از وحشت دیدن گیسوان خیس اش در کنتراست با کاشی های حمام...... چشمانش را می بندد. (1396)
و من امروز از گیسوان خیس و آویخته ام در کنتراست با کاشی های سفید حمام وحشت دارم. امید کنتراست را صد چندان می کند.....
پس از آن
مورچه ها قیام می کنند بر کنتراست سفیدی چشمانم.
مردمک رو به بالا ایستاده
آن زن ضجه زد به زبان دیگر
و من زندگی کردم به زبان مشترک
مورچه ها قیام می کنند بر کنتراست (تضاد) سفیدی کاشی ها با سیاهی گیسوانم.
غریزه مادری کم می آورد در مقابل رنجهایم
ترس هایش تخم مرغ هارا می شکند.
مورچه ها غرق می شوند در عفونت پستانم.
قیام خاموش می شود
مردمک به پایین می لغزد
زمان عبور نمی کند
و تکرار می شود مدام.
گذشته، اکنون و آینده
همه در هم می آمیزند
و من گیج می شوم.
مادرم سی وپنج سال است که مرا می زاید،
پدرم بوته ای گوجه می شود،
رنج هرگز مرا نمی میراند،
به زایش می کشاندم.
و در اوج رنج و زایش
به زبان مادری به نجوا در می آیم......
قاراچوخا بیدار* شو.
قاراچوخا بیدار شو،
من نام همه را روی سنگها نوشته ام،
از شرق تا غرب.
امید دیگر در قلبمان نیست،
بر روی پلک های ما سنگینی می کند،
آنی است که با اولین اشک فرو افتد.
و من اشک ها را زندگی می کنم به زبان مشترک.......
قاراچوخا بیدار شو.
(1397)