;
کودکی که نخستین تماشای خود در آینه را به تجربه نشسته به تصویری جامع و منسجم از خود می رسد تا در چارچوبی معین هویتش شکل بگیرد، اما آنچه از خویشتن خویش در آینه می بیند چیزی جز وهم و خیال نیست زیرا هویت چیزی فراتر از چهره و بدن، مفهومی سیال و بی شکل است که همواره در حال تغییر و دگردیسی است، در قالب تن و بدن نمی گنجد، یکسره از شکلی به شکلی دیگر درآمده و میل به مستوری دارد، و ما همچنان از همان کودکی، خسته و پیوسته در جستجوی آینه ای می گردیم که خودمان را، هویت مان را، این چیستی بی قرارِ بی شکل مان را به خودمان عیان کند، بیان کنیم و همین بوم نقاشی، آینه است، همین سپیدی بوم خودِ آینه است که ما را می ترساند، ما را به نزاع با خود می کشاند و ما می کشیم، پیوسته خودمان را از بومی به بوم دیگر می کشانیم و کشیده می شویم، عین سایه ای بی قرار که به دامِ نور افتاده می لغزد و درمانده به آماسِ دیوار چنگ می زند، نقش می زنیم و رنج می کشیم تا خودمان را کشیده باشیم از بومی به بومی دیگر، چرا که همین چارچوب بوم نقاشی قرار گرفته پیش روی ما آینه ی ماست...