;
پشت در خانه که رسیدم، کلیدم در را باز نمیکرد. زنگ زدم، پدرم باحالت غریب و لبخندی نا آشنا سلام کرد و گفت: چطوری عماد جان خوش آمدی، منم با یک حالتی که چه شوخی لوسی است از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاقم چراغ رو روشن کردم دیدم هیچکدوم از وسایلم نیست و یکی روی تخت بود، سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و با چشمای پف کرده گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟! پسر عموم بود و یه حالتی داشت که انگار من اومدم تو اتاق اون!. اومدم بابامو صدا کنم، یهو پسر عموم داد زد بابااا پدرم اومد دم در و من رو برد بیرون از اتاق. شروع کرد چرت و پرت گفتن راجع به اینکه نباید بدون اجازه وارد حریم شخصی بقیه شد و غیره، من هی میگفتم: وسایلم کو؟ جریان چیه؟ اونم یجوری رفتار میکرد که انگار دارم هزیون میگم که زنگ در رو زدن، عموم بود. خوشحال شدم که مسخره بازی تموم شده و الان پسرش رو با خودش میبره. بابام رفت دم در و شروع کردن به حرف زدن، سلام کردم اما جواب نداد! یهو خیلی عصبانی بین حرفش کلشو به سمت من کرد و داد زد: شب نمیخوای بیای خونه حداقل یه زنگ بزن! بعد سوییچشو پرت کرد و گفت: برو بشین تو ماشین تا من بیام، به بابام نگاه کردم، اونم با همون قیافه و لحن لوس قبلی گفت: خوش اومدی عزیزم بیشتر سر بزن به ما، منم سوار ماشین شدم و با عمو محمود رفتم خونه، الان ۲۱ سال از این ماجرا میگذره.
عماد نوروزی دی ماه ۱۳۹۷