;
زنگ تفریح
زمانیکه شروع به تدریس در مدرسه کردم تنها ۲۳ سال داشتم. همانطور که میتوانید تصور کنید، کم بودن اختلاف سنی من و دانش آموزانم، ورودِ من به دنیای آنها را آسان کرد. هرچند طی سالها که به این حرفه ادامه دادم و طبیعتا مسنتر شدم، دریافتم که این اختلاف سنی، تغییری در ارتباط میان ما پدید میآورَد.
هر سال دانش آموزانم را بر مرز بین دو دنیا میبینم: دنیای یک دختر نوجوان و دنیای یک دخترِ بزرگسال. همین نگرش بود که به ایدهی عکاسی از آنها در محیط مدرسه در سنین ۱۶ تا ۱۸ سالگی منجر شد؛ محیطی که آنها حداقل ۸ ساعت از روزشان را در آن سپری میکنند.
یکبار که میخواستم طرز کار دوربین قطع متوسط را به دانشآموزان نشان دهم، از یکی از آن ها در حال بافتن موی دوستش عکس گرفتم. این کار، آنها را بسیار هیجانزده کرد. ناگهان همه میخواستند جلوی دوربین بایستند و سوژهی عکس من باشند. صدای آیینه و بسته شدن شاتر دوربین آن ها را کاملا به وجد آورده بود. حتی میخواستند خودشان دکمه شاتر را فشار دهند.
در آن لحظه بود که تصمیم گرفتم جلسات عکاسی را در ساعات زنگ تفریح نیز ادامه دهم. این برای ما به سانِ یک بازی بود. در حالی که نحوهی استفاده از دوربین قطع متوسط را به آنها آموزش میدادم، برای پروژهی خودم نیز عکاسی میکردم. آنها به یادگیری علاقه مند بودند، اما گاهی نگران کلاس بعدیشان میشدند، من نوعی احساس تضاد را در آن ها میدیدم و این دقیقاً همان چیزی بود که دوست داشتم آن را به تصویر بکشم. همچنین تلاش کردم صحنه را تا حد ممکن از جزئیات خالی کنم، چرا که شخصیتِ آنها، مهمترین سوژه در عکسهایم بود. میخواستم لحظهی خاصی را ثبت کنم که میتوانستم در زندگیِ شاگردانم مشاهده کنم.
در مرزِ رسیدن به بزرگسالی، بعد از فارغالتحصیل شدنشان نیز با آنها همراه شدم. ناگهان اینطور به نظر میرسید که گویی دوباره چیزی میان ما ناپدید شده است. زمانی که آنها ۱۸ ساله شدند، رابطهی ما حتی بیش از پیش صمیمی شد و من تصمیم گرفتم جلسات عکاسی را ادامه دهم. این همکاری نزدیک -فارغ از نتیجهاش- برای من بسیار معنادار بود. این موضوع، منرا به یاد مجموعهی «بیداری»، مجموعهای دیگر از کارهایم انداخت. هنگام کار کردن بر روی آن مجموعه نیز همین احساس تشابه با سوژهام را داشتم، و در آنجا نیز بخشی از دنیای آنها بودم.
در مجموعهی «رویای تابستانه»، هرچند ما از نسلهای متفاوتی بودیم، اما دغدغههای مشابهی داشتیم. احساس میکنم من افتخار این را داشتهام که مجموعهای از احساسات را در یک قاب به نمایش بکشم؛ سرکشی و ترس، امید و ناامیدی، میل و بیزاری، معصومیت و شرارت، اعتماد و عدم اعتماد به نفس.