;
آغــاز ایــن مجموعــه بــه ســال 1399 بــا تمرکــز مــن بــر روی مفهــوم «فشـار» بـود. دوره سـختی را میگذرانـدم؛ چنـان سـخت کـه گویـی در درون یـک سـلول تنـم فـرده شـده بـودم. چیـزی را از سر میگذرانـدم کـه پیـش از «مـن» بسـیاری از «مـا» تجربـه کـرده انـد. تجربـه «آزار» مــا را سرخــورده میکنــد؛ چنــان میفردمــان کــه هیــچ کجــا امــن نیسـت و بـدن آن بـار زایـدی اسـت کـه بیهـوده جابهجـا میشـود و
محمــل رنجـی بیپایــان اسـت.
از طراحــی دل بریــده و پنــاه آورده بــه چــاپ، چــوب را یافتــم. تــن بیگنـاه چـوب، کـه چگونـه در زیـر فشـار پـرس چـاپ، فـرده میشـود و مقاومـت میکنـد. مــن و او در دیالوگـی مــدام بـا هـم بـدون کلام سـخن گفتیـم. چـوب مـرا بـه سرشـاخهها بـرد؛ بـه سـاقههای جـوان و کمخــون کــه تیغهــای تیــز پرورانــده بودنــد؛ بــه خــون کمرنــگ
زرشــکهای معصــوم بــر ســفیدی و ســیاهی کاغــذ.
مـن تنـه درخـت بـودم، سـاقه آن، خـار بـودم و گل بـودم و خـون بـه جـا مانـده بـر کاغـذ چـاپ. مـن همـه بـودم؛ سـلول را شکسـتم و رهـا شـدم.
هیچا
زمستان01