;
«ﻣﻦ ﻣﻰﺗﺮﺳﻢ» و اﯾﻦ پرتکرارترین گزارهى زﻧﺪگی ام، ﺗﺎ ﺑﻪ اﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻮده اﺳﺖ. اﯾﻦ را وﻗﺘﻰ اﺣﺴﺎس کردم که از ﺟﺎﯾﻰ و کساﻧﻰ که ﺑﻪ زﻧﺪگیام ﻫﻮﯾﺖ و ﻣﻌﻨﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪه ﺑﻮدﻧﺪ، دور ﻣﺎﻧﺪم. پشت ﺳﺮ گذاﺷﺘﻦ آن زﻧﺪگی، ﺑﺪون یک ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﻰ ﺳﯿﺮ، ﺑﺎ ﺑﺪﻧﻰ رﻫﺎ ﺷﺪه و روﺣﻰ پر از ﺣﺴﺮت ﺳﺒﺐ ﺷﺪ که ﻗﺪرت دﻗﺎﯾﻘﻰ که در ﻣﻦ، آدم ﻫﺎ و ﻣکانﻫﺎ ﺟﺮﯾﺎن دارد را درک کنم. ﺗﺮﺳﯿﺪم که ﺳﺎلﻫﺎ ﺑگذرد و ﺣﺴﺮت ﻧﺒﻮدن در ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯾﻰ که ﻫﻮﯾﺖ ﻣﺮا ﺳﺎﺧﺘﻪاﻧﺪ، روﺣﻢ را آزرده کند. ﺗﺮس و ﺣﺴﺮت راﻧﻪاى ﺑﻮد که ﻣﺮا ﺑﻪ ﺛﺒﺖ کﺮدن وا داﺷﺖ. در ﺳﻪ ﺳﺎل اﺧﯿﺮ، ﻣﯿﺰﻫﺎ ﻗﺼﻪ گوﻫﺎى ﺧﻮﺑﻰ ﺑﺮاى رواﯾﺖ ﻟﺤﻈﺎﺗﻢ ﺑﻮدﻧﺪ. ﻣﯿﺰﻫﺎ روﺣﻰ از ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯾﻰ دارﻧﺪ که در آن ﺗﻨﻬﺎﯾﻰ را ﻟﻤﺲ کردم، ﻟﺬت، ﺳﺮگﺸﺘگی و ﺳﻮگوارى را ﺗﺠﺮﺑﻪ کردم. «آنِ» ﻟﺤﻈﺎت ﺑﻮد که ﺑﻪ اﺷﯿﺎى ﺑﻰﺟﺎن روى ﻣﯿﺰ، ﺟﺎن ﻣﻰﺑﺨﺸﯿﺪ و ﻣﻦ در ﺟﺎیگاه ﻣﺸﺎﻫﺪهگر، چیزى را ﺛﺒﺖ کردم که در آن ﻟﺤﻈﻪ، ﺟﻬﺎن ﺣﺴﻰام را ﺑﺮﻣﻰانگیخت. ﻣﻦ چه چیزی و چه ﻣﻮﺟﻮدى ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﻮد ﺟﺰ اﯾﻦ ﻟﺤﻈﺎت کوﺗﺎه که ﻫﺮ کدام ﺗﺼﻮﯾﺮى از ﯾک زﻧﺪگی
کاﻣﻞ دارﻧﺪ؟
ﯾﺎﺳﻤﻦ ﺧﺎﻟﻘﻰ
1402