;
میروند و میآیند، بدرفتاری میبینند و ضرب ِ شست نشانشان میدهند. بدیشان میگویند کمی شتاب کنید. بدیشان میگویند فردا، اگر خدا بخواهد. در امتداد بناهای تقدس میگذرند تا خود را در آب ویترینها غرق کنند. کودکانشان بخت میفروشند و پدرانشان پرتقال صیقل میدهند، دانه دانه. در برابر ترمزهای نالان چنان راه میسپرند که گویی در رؤیایند. گر دست دهد که از سبزی و پنیر و گوجه فرنگی پرچمی به خاک گسترند احساس سعادت میکنند، میروند و میآیند از شهر سرپوشیده، از شهر بیعصمت. در شمال، محلات با صفای بیعابر و در جنوب زاریِ نی لبک. در دالانهای بیانتها میروند و میآیند. احضارشان کردهاند و معطلشان نهادهاند. انتظار میکشند. باز میگردند. درهای نابکار را میکوبند و از این که عدالت گدایی میکنند عذر میخواهند. و اینک نفربرها و و اینک کلاه خودها و اینک قنداق تفنگ.
آلن لانس
MohammadReza Mirzaiee | 60x80 Cm | Mixed Media on Paper | 2017 |
They go and come, see mistreating and destroying. They are being told to hurry; they are being told maybe tomorrow, God willing! Passing across the buildings of holiness to drown themselves in window-shops. Their kids sell fortune and their fathers polish the oranges, one by one! They pass through the whining breaks as if in a dream they are. They feel felicity if they put a flag of vegetables, cheese and tomatoes on the ground. They go and come through the dismal city, the city without infallibility. In north, pleasant neighborhoods without pedestrian; in south, moaning of fife. They go and come through the endless corridors. They are recalled and waited. They wait, come back; knock the wicked doors and apology for begging justice. And now there would be APCs, helmets, and butt stocks.
Alian lance