;
مگر می شود فراموش شدن را دوست داشت؟ ما آدمها دوست داریم جایی، گوشه کناری باقی بمانیم... حتی وقتی دیگر نیستیم. آدمها می آیند و می روند. از کنار هم می گذریم. بعضی آدمها را نمی توانی فراموش کنی. بعضی آدمها را هرگز نمی توانی فراموش کنی. بعضی آدمها فقط نگاهت می کنند و رد می شوند. گاهی حتی نگاهی رد و بدل نشده، تو تنهایی نگاهشان کرده ای. زندگی و مرگشان را، بدون آنکه با خبر شده باشند. زمان میگذرد و تو می فهمی که هیچ وقت فراموششان نخواهی کرد... هیچ وقت و آنها هیچگاه از این حس با خبر نمی شوند. توی سرت باقی می مانند. زمان می گذرد. کم رنگ نمی شوند. تکه ای می شوند توی سرت و تو احساس می کنی که باید... باید آن تکه توی سرت را توی بشقاب بگذاری. بشقاب را بگذاری روی میز پذیرایی. بگذاری جایی جلوی دید آدمهای دیگر تا تماشا کنند که آنها را "هرگز فراموش نکرده ای"