;
خیره ماندن و محسور شدن از کاغذهایی که به معنای عام سفیدند و چیزی بر آنها منقوش نیست اما انگار این معنای عام برایم کمی دچار اشکال شده، چشمها و صورت و دست و لبخند و بالها و تخیلات، بله تخیلاتی که گویی به سفید کاغذ می خندند و می خواهند کاغذ سفید مرا از خود پر کنند. از رفت و آمد شخصیتهای نقش آفرینی که شاید تا آخر عمر فقط در همان کاغذ سفید محبوس بمانند و دیده نشوند، چه سرنوشت سنگینی، ماند در جایی و فقط ماندن مثل مرداب و این گاهی فکر مرا رها نمی کند که از سرنوشت سنگین و مردابی از موجوداتی که هر کدام تکه ای از وجود خود را آن هم در حالتی خاص نمایان می کنند، دست بردارم و بگذارم تا غیر از من دیگران نیز آنها را ببینند.
پس به نقطة شروع عملی کردن این فکر می شتابم و آخرالامر خواهم دید به گونه هایی که من می خواهم شکل می گیرند و راستی چه حس عجیبی دارم از شکوفا شدن این جوانه های افکار، گویی سالهاست عاشقشان بوده ام و هم اکنون آنها در بهار تفکراتم از خواب زمستانی رکود برخاسته و شادمانه و امیدوار به غنچه نشسته اند.
شیما عظیم زاده
اردیبهشت 94