;
همه انسان ها اسم دارند،
اما کمتر کسانی هستند که معنای نام خود را زندگی می کنند. انسان ها با اسم های خود بزرگ می شوند ولی بزرگ ماندن و از کودکی همتای نام خود بزرگ زندگی کردن دشوار است... اکبر دئیری خودش می دانست که قرار است کی، کجا و چقدر بزرگ شود... این را از همان پنج سالگی فهمید:
«وقتی به دنیا آمدم گویی هفتمین فرزند بودم، قدم در راهی از زندگی گذاشته بودم که ناخودآگاه باید نفس می کشیدم و بزرگ می شدم. هرچه بزرگتر می شدم رفته رفته احساسات خاصی نسبت به طبیعت، کائنات و خدا پیدا کردم. روزی از روزهای پاییز جلوی پنجره اتاق دیدم که مادرم به اجاق می دمد تا شعله های آتش بیشتر شود، نمی دانم چه شد که بیشتر به چهره مادرم دقت کردم، چارقد گل گلی با یک پیراهن صورتی گلدار، صورت گل انداخته از گر آتش و زلف های بافته شده...
نامش "عنبر" بود...
تصویر او در حوض، انعکاس صورت زیبایش در آب حوض با بوی عنبر مرا به رویا برد... رویای اینکه آیا روزی می شود من نقاش شوم و از چهره زیبای مادرم و آب زلالی که صورتش را منعکس می کند چون زلال آب نقاشی کنم؟! این بود که تصمیم گرفتم زودتر بزرگ شوم و نقاش شوم...»
از دست نوشته های اکبر دئیری و خاطرات کودکی اش...
در هستی که رنگهای انسانی رنگ باخته اند و رنگهای زلالی و ابدی انسانی از سفره انسانیت رنگ برداشته اند اکبر دئیری فضای هستی ساده زندگی اش را به سفره نقاشی هدیه کرد. او در پنج سالگی به دور از چشم خانواده با ابتدایی ترین وسایل ممکن و کبریت های سوخته کودکی اش خط خطی را شروع کرد، از دل سیاهی، رنگ را بیرون کشید و از دل رنگ، آب را... آب و رنگ شد مونس جان او...
زادگاهش را نقش زد، خاطراتش را نیز، صورت از آتش سرخ شده مادرش در آتش شعله ور شده قرمز تنور پیرزن روستایی جان گرفت، در چشمانش درخشان و گیس های دخترکولی در چراگاه سبز خرامید، با دریا به ساحل رسید، در خاک ساحل فرو رفت با شاخه های درختان خشک و صدای پرندگان ابرها را نوردید. پشت ابر ماند و با قرمز آتشین آفتاب سرخ غروب کرد تا فردای عشق را در طلوع صبح صادق با رنگ آبی طلوع کند.
اکبر دئیری یک نقاش واقع گرا نبود، علی رغم تمام تجربیات نقاشانه همتایان معاصر خود و درک معاصر از هنر موجود و تجربیات عملی که داشت تصمیم گرفت در ساده ترین بیان هنری سخت ترین تجربه تکنیکی را برگزیند. آبرنگ با تمامی فضایل تکنیکی و تجربه در اجرا برای او بهترین زبان بی آلایش هنری شد. او در رئال ترین بیان، خالصانه ترین حس را تغزلی ترین ادراکش از هستی موجود رنگ می زد ولی در دنیای بزرگ او جای مبالغه فرمی، رنگی و انتزاعی نبود. در چشم او تمامی فرم های طبیعی آنطور که خالص و بی پیرایه خلق شده بودند به دور از انتزاع در ساده ترین حال ممکن با شکوه می نمودند. همه چیز در ناب تریم هستی موجود ار ذهنیات او تراوش می کرد. چیزی که بی شباهت به یک چشمه خیالی نیست، چشمانی که از چشمه هستی خیالی نیست، چشمانی که از چشمه هستی خیال او آب می خورد، چشمه هستی ناب آنطوری که او تعریف می کرد:
مردی در ساحل: زیر چتر خاطراتش، باران رنگی را که از ابر سیاه می بارید بر کاغذ سفید می لغزاند... یک سمفونی رنگین از آب که انعکاس عشق او بود... عشقی که در پاییز کودکی اش زنده شد و در آبان ماه پاییزی او را بر اورنگ سفید رنگ آبان ماه نشاند و به آسمان بزرگ دلش فراخواند...
ساغر دئیری
پاییز 1395