;
زندگی در زیباترین لحظاتش در تازه ترین معاشرت ها، در سفرها و در آفتابی ترین و شادترین لحظاتش، سنگینی پنهانی دارد که از آن گریزی نیست. سبکی ها ته نشین نمی شوند ، فرارند و گریزان . آنچه می ماند سنگینی ای است که مانند ماده ای سیاه و تکثیر شونده از دل هر لحظه سربر می آورد و در تمامی سلول ها رخنه می کند.
زمانی بود که برای رهایی از این سنگینی به هر چیزی چنگ می زدم، به لذت نقاشی های تمام شده، امضا شده و قابل ارائه، به تمنای دیده شدن، تشویق شدن و دلگرم شدن و می دیدم که هیچ چیز برایم نمانده جز نیازمندی.
زندگی برام چنین مقدر کرده بود که دریابم تمامی این ها دمی است و پس از آن دوباره همان سنگینی و همان تکرار.
پس در نهایت قدم در راه گذاشتم، بی هیچ چشمداشتی، بی هیچ انتظاری برای تشویق، بی هیچ تمنایی برای دیده شدن.
رنگم را، کاغدم را ، قلمم را برداشتم و راهی شدم ، راهی که در آن از ویران کردن ساخته هایم نترسم.
راه تجارب تازه ، هوای تازه و دوباره نفس کشیدن،
راه عوالم ناشناخته و شعف و بی قراری،
راه تخیل و کودکی،
راه به تمسخر گرفتن هرآنچه سخت است و محکم،
راه به تمسخر گرفتم خودم و هرآنچه سخت به آن چسبیده ام،
راهی که در آن نه تکرار است و نه سنگینی
و در نهایت به اشتراک گذاشتن دستاورد این سفر شاید برای لحظه ای همدلی و شاید هم نه.